آنچه تلخ گذشت...
عصر 12 خرداد بود، روز میلاد حضرت ابوالفضل (ع) شما طبق معمول پیش مامان جون بودی و من هم سر کار ساعت 4/30 که از سرکار برگشتم خونه دیدم مامان جون همه ی وسایلتو جمع کرده خودش هم اماده منتظر نشسته بود تا من بیام که بره گفت لباساتو عوض نکن زنگ زدم آژانس بیاد میخوایم بریم همونجور که داشتم آب میخوردم پرسیدم قراره کجا بریم؟؟ من خسته هستم نمیشه 1 ساعت دیگه بریم؟ جوابی نشنیدم شک کردم رفتم نزدیکتر که دوباره از مامان جون بخوام که نریم دیدم چشماش شده عینه یه کاسه خون بمیرم واسه دلت مامان جووون از ساعت 3/30 که بهش خبر داده بودند تا همون لحظه که من اومده بودم فقط اشک ریخته بود و گریه کرده بود با نگرانی و ترس گفتم : یا ابوالفضل ...
نویسنده :
مامان یاسی
9:27