کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

آنچه تلخ گذشت...

عصر 12 خرداد بود، روز میلاد حضرت ابوالفضل (ع) شما طبق معمول پیش مامان جون بودی و من هم سر کار ساعت 4/30 که از سرکار برگشتم خونه دیدم مامان جون همه ی وسایلتو جمع کرده خودش هم اماده منتظر نشسته بود تا من بیام که بره گفت لباساتو عوض نکن زنگ زدم آژانس بیاد میخوایم بریم همونجور که داشتم آب میخوردم پرسیدم قراره کجا بریم؟؟ من خسته هستم نمیشه 1 ساعت دیگه بریم؟ جوابی نشنیدم شک کردم رفتم نزدیکتر که دوباره از مامان جون بخوام که نریم دیدم چشماش شده عینه یه کاسه خون بمیرم واسه دلت مامان جووون از ساعت 3/30 که بهش خبر داده بودند تا همون لحظه که من اومده بودم فقط اشک ریخته بود و گریه کرده بود با نگرانی و ترس گفتم : یا ابوالفضل ...
21 خرداد 1393

واکسن یکسالگی

پس از جنگیدن با مریضی و خوب شدنت، خدارو شکر بالاخره بعد از 12 روز تاخیر در تاریخ 93/03/12 به همراه مامان جون و باباجون رفتیم مرکز بهداشت و واکسن رو زدیم شما اولش یه خورده بی تابی کردی ولی بعد تو ماشین یادت رفت و بازی کردی خداروشکر همون طور که خانمه گفت واکسن یکسالگی بی دردسرترین واکسن بود و شما اصلا نه درد داشتی نه تب کردی البته به لطف خدا  
21 خرداد 1393

فدای قدم هات

مهربان کسرایم   گلِ خوشبوی من بالاخره اولین قدم های کوچولوت رو در تاریخ 93/03/11 برداشتی و من و بابا رو غرق در لذت و شادی کردی امّیدِ مادر. فدای قدم هات جانِ مادر فقط خدا میدونه تا چه اندازه شاد بودم و احساس غرور کردم از اینکه مردِ کوچولوی من بالاخره تونست روی پاهای خودش بایسته... گلکم از خدا میخوام که همیشه قدمهات رو محکم، پر از صلابت مردانگی و سرشار از اطمینان برداری و همیشه به سمت بهترین ها گام برداری بزرگ مردِ کوچولوی من
21 خرداد 1393

عکس های تولد

اینم از تنها کیکی که توی قنادی مونده بود ( بازم کیک داشت ولی روش نوشته های دیگه بود فقط این کی بود که تولدت میارک داشت) شمع های روش هم فوت کردی و اینجا دیگه از رو کیک برداشتیم     کسرا و یسنای عزیزم     پدربزرگی های مهربووون ( از راست- بابای خودم - کسراجون-بابای باباسعید)     اینم مادربزرگی ها و پدربزرگی های آقا کسرا و خودم     اینجا هم یه عکس دسته جمعی ( عمه فروغ و یسنا جوجو و بابای یسناجون- اونی هم که اون پشته عمه الهامِ که جاش نشد :) و بابا سعید)     اینم یه عکس خانوادگی     مادر و پدرِ مهربو...
2 خرداد 1393

تب و اسهال لعنتی

پسرم دیشب تو مهمونی شما همش بی حال بودی و اصلا بازی نمی کردی فقط به من چسبیده بودی و یه لحظه از بغلم پایین نمیومدی هرچی یسناجون میومد باهات بازی کنه ولی تو برمیگشتی و میومدی بغلِ من وقتی به تنت دست زدم دیدم داغی به بابا سعید گفتم رفت از بالا تب سنجت رو آورد وقتی گذاشت دیدیم باه ای دادِ بیداد که شما تب داری دیگه بهت قطره استامینوفن دادم و دست و صورت و پاهات رو مدام آب میزدم ولی شما حسابی بی حال و بی رمق بودی بمیرم واست که حسابی آروم بودی و دیگه از اون شیطنت ها و وروجک بازیات خبری نبود دیشب تا صبح هم هر 4 ساعت بهت قطره استامینوفن میدم و دست و پاهاهت و میشورم ولی متاسفانه اسهال هم گرفتی خودم حدس میزنم بخاطر دندوناته ...
2 خرداد 1393

تولد دورِ همی

پنج شنبه یعنی دیروز تشییع جنازه ی خاله جون بود و باباجون و مامان جون که هنوز مشکی شون رو بخاطر فوت عموی عزیزم از تن درنیاورده بودن متاسفانه دوباره عزادار شدن و به مراسم تشییع خاله ی خوبمون رفتن. بابای خوبم بهت تسلیت میگم و از خدا میخوام که انشالا شما سالم باشی و سایه ات سالیانِ سال بالای سر ما باشه. اما عصر از اونجایی که همینجور غصه ام گرفته بود و ناراحت بودم یعنی یه جورایی تو ذوقم خورده بود که همه ی برنامه هام به هم خوردن تو اتاق زدم زیر گریه آخه خیلی ناراحت بودم دلم گرفته بود حسابی، البته بگما همش بخاطر تولد نبودااا آخه این بابا سعیدت هم یه خورده رو اعصابم راه رفت و ناراحتم کرد و این شد که همه چی دست به دست هم داد تا این بغض لع...
2 خرداد 1393

هوالباقی

و اما متاسفانه روز چهارشنبه مصادف با تولد شما، ساعت 4:30 که از سر کار برگشتم خونه متاسفانه خبر رسید که خاله ی خوبِ باباجون که تقریبا 1 هفته ای تو بیمارستان بستری و در حالت کما بودن ، به رحمتِ خدا رفتند و با کمالِ تاسف باید بگم که برنامه ی روز جمعه ی ما هم که قصد داشتیم تولد نسبتا با شکوهی واسه شما برگزار کنیم، به احترامِ باباجون کنسل شد   خدای مهربون خاله جون رو ببخشه و بیامرزه و روحشون رو قرینِ رحمت کنه.   پسرِ گلم انشالا که عمر با عزت و طولانی داشته باشی سالهای زیادی قراره که بخاطر داشتنت هلهله شادی سر بدیم به امید خدا. انشالا سالهای دیگه جبران میکنیم.
2 خرداد 1393

یکسالگی کسرا جان و همکارای مهربون مامانی

کسرا جان   روز چهارشنبه 31 ام دوستان و همکارای خوبم زحمت کشیده بودن واسه تولدت کادو گرفته بودن که از همین جا از همشون تشکر میکنم و اینجور شد که به خاطر تولد یکسالگی تو ما هم تو شرکت جشن کوچیکی گرفتیم و همه ناهار مهمون من بودن. جای شما خالی مامان جون کلم پلو با سالاد درست کردن که آوردیم تو شرکت خوردیم و چقدر که همه تعریف کردن از دستپخت مامان جونِ مهربون. مامان جون از شما هم متشکریم عکسای اون روز رو میزارم فعلا فقط مطالب و مینویسم که یادم نره   تولدت مبارک مردِ خوبم
2 خرداد 1393
1